محمد رضا محمد رضا ، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات گل پسر (محمد رضا)

تولد تولـــــــد تولدت مبـــــارک

تولــــــــــــــــد  تولد  تولدت  مبـــــــــــــــــــارک   تولد یک سالگیت مبارک عزیز تر از جانم شب تولدت من و باباجون برات جشن گرفتیم خیلی خوش گذشت تو هم خیلی پسر خوبی بودی و اذیت نکردی ، برات تاج و شنل درست کرده بودم چند روز قبل از تولدت می زاشتم روی سرت و لی تو قبول نمیکردی و درش می آوردی فکر نمیکردم شب تولد اجازه بدی بزارم رو سرت ولی بر خلاف نظر من از اول جشن تا آخر تاجت روی سرت بود و شنل هم دور گردنت خییییییلی خوشحال بودی با بچه ها خودت رو تکون می دادی مثلا داری می رقصی الهی من قربونت برم شمع تولدت رو نمی تونستی فوت کنی و بچه ها فوت کردن خداکنه همیشه سالم و سلامت باشی گل قشنگم . ...
12 اسفند 1390

یازده ماهگی

                               ماهه شدی گل پسر عزیزم                                                           یازده ماهگیت مبارک                              سلام گل پسر عزیزترازجانم امروز دوشنبه 10 بهمن 1390 هست و تو حالا یازده ماهه هستی الهی قربونت برم می دونم خیلی وقته برات چیزی ننوشتم چند بار اومدم که برات خاطره ...
10 بهمن 1390

29آذر

      پسر گلم سلام ،قبل از همه چیز بهت بگم که خیییییییییییییییلی دوست دارم بوووووس امروز 29آذر 1390و فرداشب شب یلدای 90هست اولین شب یلدای گل پسر عزیزم الان تو نه ماه وبیست روز سن داری ، سه چهار روزه که یاد گرفتی پشت سر هم تکرار می کنی توتوتوتوتو ... صبح زود که از خواب پامیشی شروع می کنی به توتو گفتن هر جا بریم هر کاری کنیم تو ، توت رو فراموش نمی کنی الهی دورت بگردم اونقدر ناز می گی توتوتوتو که می خوام بخورمت و حرف های دیگه ای که می زنی : ددددد ،دودودودودودو،تس تس تس،بِ بِ با با و کلمات نامفهوم دیگرهم میگی  می تونی خیلی راحت با کمک اشیاء بلند شی وایسی و چند ثانیه هم بدون کمک رو دوتا پاهای کوچولوت ک...
29 آذر 1390

اولین محــــــــرم

روشنایی زندگیمان سلام امروز 14آذر 90 ،نهم محرم روز تاسوعای حسینی ست این روز رو بهت تسلیت عرض می کنم دلبندم . این اولین محرم برای توست . الهی همیشه سالم و سلامت باشی و راه امامان معصوم رو در پیش بگیری . دلم می خواد وقتی بزرگ شدی پرچم دار هیئت باشی و برای امام حسین زنجیر و سینه بزنی ،پسر بهتر از جانم روزی هزار بار خدا را شکر و سپاس می گویم که تو را به ما هدیه داده     دوستت داریم بی نهایت ، تا قیامت            ...
14 آذر 1390

اولین بارش باران

سلام عزیز دلم پسر گلم می خوام از اولین بارونی که دیدی برات بنویسم گر چه دیر اومدم فوقت نکردم زودتر یعنی همون روز برات بنویسم ولی خوووووووووووب الانش هم خوبه . 1آذر 1390اولین بارون زندگیت رو مشاهده کردی مهر ماه هم یه بار بارون بارید ولی شب بود و تو خواب بودی ،چقدر از دیدن بارون ذوق زده شده بودی چشمای نازت رو باز باز کرده بودی برای دیدن بارون همگی خیلی خوشحال بودیم ولی تو یه جور دیگه آخه نمی دونستی اینا چیه که می ریزه پاییین ،وقتی بارون بند اومد عمه ریحانه تو رو برد بیرون و به آبهایی که از ناودون می ریخت نگاه می کردی خودت رو از تو بغل عمه می کشیدی سمت ناودون و خوشحال می خندیدی الهی من قربونت برم ان شاالله همیشه شاد و خندون باشی دلبندم دو...
3 آذر 1390

هشت ماهگی

  مبارک باد ماهگیت دلبندم   سلام بهتر از جانم دوست دارم خیلی وقته که تو وبلاگت چیزی ننوشتم نه که دوست نداشتم نه وقت نمی کنم گل من تو تمام وقتم رو پر کردی عزیز دلم دیگه اصلا دوست نداری تو خونه بمونی صبح زود که هنوز هوا تاریکه از خواب بلند می شی و بهونه می گیری که بریم بیرون خب ما هم مطیع تو می زاریم هوا وشن بشه و می ریم خونه بابا بزرگ اونجا هم تو خونه نمی مونی مدام می ری پشت در که بریم بیرون و من هم بغلت می کنم و می ریم خونه بابابزرگ احمد شکر خدا هر دو تا بابابزرگ ها خونه شون کنار همه می ریم اونجا یه کم تو حیاط می شینیم بعد که خسته شدی و خوابت گرفت می آرمت تو اتاق شیر بهت می دم و می خوابی تقریبا ساعت ده بلند می شی...
10 آبان 1390

هفت ماهه شدی گل من

گل کم ما ه گیت مبــــــــــــــــــا رک سلام گل پسرم عزیز دلم خیییییییییییییییلی دوست دارم عزیزم حالا که هفت ماهه شدی دیگه خودت می تونی بدون کمک بشینی الهی قربونت برم فردا قراره ببرمت خونه بهداشت تا وزن و قدت رو بگیرم این ماه رو فکر نکنم زیاد وزنت اضاف شده باشه آخه غذای کمکی رو نمی خوری بعضی وقتها یه کم از غذای خودمون رو می خوری الهی قربونت برم چند وقته که خواب درستی نداریم آخه شبها تو خواب همه بیدار می شی تا شیر بخوری من این شب بیداریها رو با جون دل می خرم. هر وقت یکی دوتا قاشق غذا می خوری من و بابا جان از خوشحالی بال در می آریم دو سه روزه بهت ماست می دم خوشت میاد و یه کم می خوری ماستش ترش نیست ولی فکر کنم بر...
9 مهر 1390

دریا

امروز با باباجون ، خاله سوسن و دایی حسین و زن دایی جان که تازه از کرمان اومدن رفتیم دریا البته بعد از چند دقیقه که اونجا بودیم دایی حسن زن دایی ام البنین و زن دایی زهره (عروس خانم ) رو هم آوردن که جمعمون جمع شد . برای اولین بار پاهای کوچولو و نازت رو گذاشتم توی اب دریا(قبلا چند بار اومده بودیم ولی تو رو تو آب نمی زاشتم آخه کوچولو تر بودی می ترسیدم خدایی نکرده سرما بخوری) الهی قربونت برم چه ذوقی می کردی پاهات رو تکون می دادی و آب بازی می کردی ،می خواستی با دست های کوچولوت آب رو بگیری هر کاری می کردی نمی تونستی ، خیلی بهمون خوش گذشت .نهار هم اومدیم خونه بابابزرگ احمد .راستی یادم رفت بگم که دایی حسین و زن دایی جان هدیه برات یه عروسک خوشگ...
28 شهريور 1390