هشت ماهگی
مبارک باد ماهگیت دلبندم
سلام بهتر از جانم دوست دارم
خیلی وقته که تو وبلاگت چیزی ننوشتم نه که دوست نداشتم نه وقت نمی کنم گل من تو تمام وقتم رو پر کردی عزیز دلم دیگه اصلا دوست نداری تو خونه بمونی صبح زود که هنوز هوا تاریکه از خواب بلند می شی و بهونه می گیری که بریم بیرون خب ما هم مطیع تو می زاریم هوا وشن بشه و می ریم خونه بابا بزرگ اونجا هم تو خونه نمی مونی مدام می ری پشت در که بریم بیرون و من هم بغلت می کنم و می ریم خونه بابابزرگ احمد شکر خدا هر دو تا بابابزرگ ها خونه شون کنار همه می ریم اونجا یه کم تو حیاط می شینیم بعد که خسته شدی و خوابت گرفت می آرمت تو اتاق شیر بهت می دم و می خوابی تقریبا ساعت ده بلند می شیم و دوباره می ریم خونه بابا بزرگ محمد نهار رو اونجا هستیم تقریبا هر روز .
راستی یادم رفت که بگم چه گریه هایی می کنی موقع عوض کردن لباس هات اصلا دوس نداری لباست رو عوض کنم ولی عزیز دلم هرچقدر هم که گریه کنی و بی قراری ، با تمام بهانه گیری ها و بی خوابی هات روزی هزار بار قربونت می رم و دوست دارم با تمام وجودم
خوب از توانایی هایی که الان داری برات بگم
سینه خیز رو که خیلی راحت می ری چند روزی هست که چهار دست و پا رفتن رو یاد گرفتی ولی کامل نمی ری یعنی سه چار قدم سینه خیز و سه چار قدم چهار دست و پا و دوباره سینه خیز و...
دیگه خودت می تونی از حالت چهار دست و پا بشینی و از نشستن هم چهار دست و پا بری ، با کمک وسایل مثل پشتی می ایستی ،دوست داری از بلندی بالا بری
دیگهههههههههههههههههه
چهار تا دندون هم در آوردی دوتا بالا و دوتا پایین الهی من قربون اون دندون موشی هات برم
علاقه خاصی به کتاب و کاغذ داری البته به خوردنشون هههههههه
عزیز دلم در اولین فرصت عکس های هشت ماهگیت رو واست می زارم
دوستت دارم عزیز دلم