محمد رضا محمد رضا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات گل پسر (محمد رضا)

عکس در هشت ماهگی

  بهار زندگیم این عکسها ثبت خاطرات شیرین و رویایی در هشت ماهگی توست     عزیز دلم برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب برو آقا محمد رضا گل پسر مامان و بابا عکس از دوتا دندون ناز و خوشگلت  موتور سواری اینم ماشین سواری کنار دریادر تاریخ 90/07/23 اینم عکس از خواب ناز نازنینم در اینجا هم رفته بودیم گناوه برای خرید و نشسته بودیم یه کم استراحت کنیم داری با پرز های فرش بازی می کنی الهی قربونت برم الهی فدای اون چهار دست و پای کوچولوت برم که داری باهاشون چهاردست و پا میری محمد رضای عشق کاغذ و کت...
13 آبان 1390

عکس در هشت ماهگی

بهار زندگیم این عکسها ثبت خاطرات شیرین و رویایی در هشت ماهگی توست عزیز دلم برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب برو آقا محمد رضا گل پسر مامان و بابا عکس از دوتا دندون ناز و خوشگلت موتور سواری اینم ماشین سواری کنار دریادر تاریخ 90/07/23 اینم عکس از خواب ناز نازنینم در اینجا هم رفته بودیم گناوه برای خرید و نشسته بودیم یه کم استراحت کنیم داری با پرز های فرش بازی می کنی الهی قربونت برم الهی فدای اون چهار دست و پای کوچولوت برم که داری باهاشون چهاردست و پا میری محمد رضا...
13 آبان 1390

هشت ماهگی

  مبارک باد ماهگیت دلبندم   سلام بهتر از جانم دوست دارم خیلی وقته که تو وبلاگت چیزی ننوشتم نه که دوست نداشتم نه وقت نمی کنم گل من تو تمام وقتم رو پر کردی عزیز دلم دیگه اصلا دوست نداری تو خونه بمونی صبح زود که هنوز هوا تاریکه از خواب بلند می شی و بهونه می گیری که بریم بیرون خب ما هم مطیع تو می زاریم هوا وشن بشه و می ریم خونه بابا بزرگ اونجا هم تو خونه نمی مونی مدام می ری پشت در که بریم بیرون و من هم بغلت می کنم و می ریم خونه بابابزرگ احمد شکر خدا هر دو تا بابابزرگ ها خونه شون کنار همه می ریم اونجا یه کم تو حیاط می شینیم بعد که خسته شدی و خوابت گرفت می آرمت تو اتاق شیر بهت می دم و می خوابی تقریبا ساعت ده بلند می شی...
10 آبان 1390

هشت ماهگی

مبارک باد ماهگیت دلبندم سلام بهتر از جانم دوست دارم خیلی وقته که تو وبلاگت چیزی ننوشتم نه که دوست نداشتم نه وقت نمی کنم گل من تو تمام وقتم رو پر کردی عزیز دلم دیگه اصلا دوست نداری تو خونه بمونی صبح زود که هنوز هوا تاریکه از خواب بلند می شی و بهونه می گیری که بریم بیرون خب ما هم مطیع تو می زاریم هوا وشن بشه و می ریم خونه بابا بزرگ اونجا هم تو خونه نمی مونی مدام می ری پشت در که بریم بیرون و من هم بغلت می کنم و می ریم خونه بابابزرگ احمد شکر خدا هر دو تا بابابزرگ ها خونه شون کنار همه می ریم اونجا یه کم تو حیاط می شینیم بعد که خسته شدی و خوابت گرفت می آرمت تو اتاق شیر بهت می دم و می خوابی تقریبا ساعت ده بلند می شیم و دوبار...
10 آبان 1390

هفت ماهه شدی گل من

گل کم ما ه گیت مبــــــــــــــــــا رک سلام گل پسرم عزیز دلم خیییییییییییییییلی دوست دارم عزیزم حالا که هفت ماهه شدی دیگه خودت می تونی بدون کمک بشینی الهی قربونت برم فردا قراره ببرمت خونه بهداشت تا وزن و قدت رو بگیرم این ماه رو فکر نکنم زیاد وزنت اضاف شده باشه آخه غذای کمکی رو نمی خوری بعضی وقتها یه کم از غذای خودمون رو می خوری الهی قربونت برم چند وقته که خواب درستی نداریم آخه شبها تو خواب همه بیدار می شی تا شیر بخوری من این شب بیداریها رو با جون دل می خرم. هر وقت یکی دوتا قاشق غذا می خوری من و بابا جان از خوشحالی بال در می آریم دو سه روزه بهت ماست می دم خوشت میاد و یه کم می خوری ماستش ترش نیست ولی فکر کنم بر...
9 مهر 1390

هفت ماهه شدی گل من

گل کم ما ه گیت مبــــــــــــــــــا رک سلام گل پسرم عزیز دلم خیییییییییییییییلی دوست دارم عزیزم حالا که هفت ماهه شدی دیگه خودت می تونی بدون کمک بشینی الهی قربونت برم فردا قراره ببرمت خونه بهداشت تا وزن و قدت رو بگیرم این ماه رو فکر نکنم زیاد وزنت اضاف شده باشه آخه غذای کمکی رو نمی خوری بعضی وقتها یه کم از غذای خودمون رو می خوری الهی قربونت برم چند وقته که خواب درستی نداریم آخه شبها تو خواب همه بیدار می شی تا شیر بخوری من این شب بیداریها رو با جون دل می خرم. هر وقت یکی دوتا قاشق غذا می خوری من و بابا جان از خوشحالی بال در می آریم دو سه روزه بهت ماست می دم خوشت میاد و یه کم می خوری ماستش ترش نیست ولی فکر کن...
9 مهر 1390

دریا

امروز با باباجون ، خاله سوسن و دایی حسین و زن دایی جان که تازه از کرمان اومدن رفتیم دریا البته بعد از چند دقیقه که اونجا بودیم دایی حسن زن دایی ام البنین و زن دایی زهره (عروس خانم ) رو هم آوردن که جمعمون جمع شد . برای اولین بار پاهای کوچولو و نازت رو گذاشتم توی اب دریا(قبلا چند بار اومده بودیم ولی تو رو تو آب نمی زاشتم آخه کوچولو تر بودی می ترسیدم خدایی نکرده سرما بخوری) الهی قربونت برم چه ذوقی می کردی پاهات رو تکون می دادی و آب بازی می کردی ،می خواستی با دست های کوچولوت آب رو بگیری هر کاری می کردی نمی تونستی ، خیلی بهمون خوش گذشت .نهار هم اومدیم خونه بابابزرگ احمد .راستی یادم رفت بگم که دایی حسین و زن دایی جان هدیه برات یه عروسک خوشگ...
28 شهريور 1390

عروسی دایی جان

سلام گل پسرم،تو حالا 6 ماه و 18 روز سن داری الهی قربونت برم دیشب عروسی دایی عقیل بود ،وقتی می بردمت قسمت زنونه همش گریه می کردی با،بابا جون که میرفتی قسمت مردونه هم همینطور ،یه اتاق جدا بود که همه مامان های نی نی دار اونجا بودن و نی نی هاشون رو می خوابوندن تو خوابت می اومد ولی نمی خوابیدی همش یا بغل من بودی می گردوندمت یا تو بغل بابا جون بیرون از حیاط ،آخرش هم خوابت برد و بابا جون بردت تو ماشین و خودش هم پیشت موند تا وقتی اومدیم خونه البته قبل از اینکه جشن تموم بشه برگشتیم تو راه برگشت هم تو خواب بودی وقتی رسیدیم خونه بیدار شدی همش می خندیدی کلی بازی کردی شیطون شده بودی واسه خودت الهی قربونت برم الان هم خوابیدی البته بعد ...
28 شهريور 1390